شکست جرمی کوربین و برنی سندرز در بریتانیا و آمریکا به چه معناست؟
اقتدارگرایی به جای روشنفکری
سعید آجورلو به شکست جرمی کوربین و برنی سندرز پرداخته است.
سعید آجورلو: پایان ریاست «جرمی کوربین» بر حزب کارگر بریتانیا مشابه شکست برنی سندرز در انتخابات مقدماتی حزب دموکرات آمریکا است. دو سیاست مدار سوسیالیست که رقبا ، «سوسیالیست تخیلی» می خواندشان و طعنه آرمان گرایی و ایده آل خواهی روانه شان کردند.
سیاست مداران روشنفکری که هم بر «صهیونیسم» روی ترش کردند و هم بر «دولت کوچک» محافظه کاران تاختند. هم شلاق بر صورت «سرمایه داری» زدند هم زوال «مستمندان» را فریاد.
سندرز و کوربین، آرمان گرایان عصر واقع گرایی هستند. روشنفکران عصر پوپولیسم. جامعه گرایانی که در تله فردگرایی گرفتار شده اند. یا قدری از جامعه جلوتر هستند یا چند قدم عقب تر که در عصری سیاست ترامپی و جانسونی را نقد می کنند که کارگران جای مبارزه سوسیالیستی و طبقاتی را به « ملی گرایی» و « وطن پرستی» و « بیگانه ستیزی» راست افراطی داده اند و لباس کارگری می پوشند ولی رای به نومحافظه کاری می دهند که در آن، میان واقعیت ساختار و آرمان یوتوپیا توازنی یافت می کنند که گرچه در آن خبری از رویا پردازی و اصلاح طلبی سوسیالیسم نیست اما متاع گریز از « جهانی شدن» و «چین ستیزی» را به بهای شاغل شدن و رونق اقتصادی از راست رادیکال می خرند تا در روشنایی روز رای طبقه کارگر به جای حزب کارگر به جیب نومحافظه کاران رود. طبقه متوسط غیر کلان شهری اصلی ترین و البته جدیدترین متحد کارگران علیه طبقه متوسط است. آنهایی که صدایی در رسانه و شهر ندارند اما در صندوق بیشترند.
افول حزب کارگر در بریتانیا و یونان، برآمدن ملی گرایان در لهستان و مجارستان و برزیل و هند، نفس گرفتن آنها در فرانسه و البته سوئد و البته فرونشاندن انقلاب سندرز نشانه رادیکال شدن گروه های اجتماعی در غرب و تا حدودی شرق به نفع نومحافظه کاران است. «سوسیالیسم تجدیدنظرطلب» برای غلبه بر ساختار سرمایه داری و لیبرالی به اندازه کافی قدرتمند به نظر نمی رسد.کارگران دست به دامن دشمنان قدیمی شده اند تا غل و زنجیر از پا آزاد کنند. فیلم «پارازیت» روایتی از این استحاله است.
شکست کوربین و سندرز نشان می دهد مردم سیاست مدار روشنفکر نمی خواهند و همچنین سیاست مدار موعظه گر ؛ سیاست مدار توانمند می خواهند. آرمان آزادی و عدالت مقابل واقعیت "اقتدار" سکوت اختیار کرده اند. ما با نمونه های از «دموکراسی های اقتدارگرا» مواجهیم.
گویا جامعه غربی ماکیاولی می خواهد نه افلاطون. لویاتان می خواهد نه شاه- فیلسوف.
این چنین مستولی شدن پوپولیسم بر دموکراسی می تواند مشروعیت کافی برای نقد دموکراسی بدهد؟
دیدگاه تان را بنویسید