عزت شاهی روایت کرد: در 30 خرداد سال 60 چه گذشت؟
عزتالله شاهی درباره وقایع 30 خرداد سال 60 به سایت «خبرسراسری» گفت: از 30خرداد به بعد دادستانی اینها را تحویل میگرفت و بازجوییها شروع میشد. بهخاطر اینکه از 30خرداد برخوردهای خشن را شروع کردند خیلی از بچههای بسیج و کمیته هم زخمی شدند دادستانی دیگر پذیرفت که محاکمه را شروع کند چون منافقین اسلحههایشان را هم تحویل نمیدادند.
به گزارش مثلثآنلاین، به نقل از سایت خبرسراسری، عزتالله شاهی، زندانی سیاسی پیش از انقلاب و از مسئولین کمیته انقلاب در گفتوگویی درباره آنچه در 30خرداد سال60 گذشت، سخن گفته است که مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید.
***
گروه تاریخ سایت خبرسراسری: واقعه 30خرداد 60 برای دو طرف ماجرا روایتهای هیجانانگیز و البته غمانگیزی دارد که به مرور زمان از روایت تاریخی آن کاسته شده اما از نتایج آن کاسته نشده است و هنوز هم اثرات آن اتفاق خیانتبار دیده میشود. سازمان مجاهدین خلق در 30خرداد 1360 با صدور اطلاعیهای اقدام به آغاز جنگ مسلحانه علیه جمهوری اسلامی و مردم میکند که در نتیجه آن موجی از تنش و ترور در کشور آغاز میشود؛ اقداماتی که این سازمان را به مسیر منافقانهای کشاند که دیگر راه برگشتی نداشت. به مناسبت سالگرد این واقعه گفتوگو کردیم با عزتالله شاهی، زندانی سیاسی پیش از انقلاب و از مسئولین کمیته انقلاب در زمان آن واقعه که در ادامه مشروح آن را میخوانید.
در آغاز درباره شرایط سیاسی کشور در سال 60 و نوع برخوردها با منافقین تا آن سال و پس از آن توضیحاتی بفرمایید.
بعد از انقلاب تا سال60 کاری با آنها نداشتند چون سران حکومت نیز میگفتند سربهسرشان نگذارید و اینها اصلاح میشوند لذا نیروهای کمیته و سپاه اگر متهمی را میگرفتند دادستانی قبول نمیکرد و دستگیر شدهها بعد از چندروز آزاد میشدند حتی بعضی وقتها اینقدر پررو بودند که وقتی میخواستند آزادشان کنند، نمیرفتند چون میخواستند برخورد ایجاد شود. در درگیریها نیز با مردم درگیر میشدند و گاهی اوقات این مسائل باعث میشد نیروهای کمیته دخالت کنند تا مردم آسیب نبینند و سران آنها که عامل این کار ها بودند را دستگیر میکردند و به کمیته میآوردند. در کمیته نیز من خودم به سرانشان تلفن میزدم؛ از جمله حیاتی و ابریشمچی که بیاید این نوچههایتان را ببرید. بعدا چون ما برخورد خشنی با آنها نداشتیم بر خلاف آنچه آنها میخواستند ما برای اینکه تبلیغاتشان نتیجه ندهد سعی میکردند برخورد بدی نکنیم اما آنها در کمیته شعار میدادند و حتی اسمشان را نمیگفتند و ما با رنگ پشت لباسشان اسمشان را بصورت عدد مینوشتیم که لباسهایشان را هم عوض میکردند اما وقتی یک سیلی میخوردند همه چیز را میگفتند و آدم مقاومت نبودند. مثلا میگفتیم نام پدر میگفتند خلق ایران، میگفتیم خانهات کجاست، میگفتند ایران. اکثرا هم جوان بودند و تجربه نداشتند. یک بار دختری را دستگیر کرده بودند دم در اتاق رئیس کمیته نشسته بود هر چقدر هم اصرار کردیم بلند شود، بلند نمیشد اسم و فامیل و مشخصات هم نمیگفت تا یک روز آقای باقریکنی آمد که به او گفتم حاج آقا این خانم بلند نمیشود. ایشان هم آمد 10دقیقه با او صحبت کرد که باز هم بلند نشد. آقای باقری هم گفت ولش کنید برود نهایت بعدا در درگیریها کشته میشود. وقتی آقای باقری رفت به او گفتم این آقا حاکم شرع بود از او حکم صد شلاق گرفتهام در حالیکه واقعیت نداشت اما این تهدید جواب داد و از زمین بلند شد و تمام مشخصات را داد بعد به آقای باقری گفتیم که به حرف آمد آقای باقری گفت اذیت کردید؟ گفتم خیر از وجود شما سوءاستفاده کردیم.
تحولات روز 30خرداد چقدر در ایجاد برخورد های تنش آمیز پس از آن تأثیر داشت؟ این گزاره که برخی تندرویهای درون حاکمیت باعث کشاندن منافقین به این سمت شد تا چه حد درست است؟
این روند تا خرداد60 ادامه داشت. اینها آن موقع یک راهپیمانی مسلحانه در تهران انجام دادند مردم و کمیته نیز مقابله کردند که در مقابل مجاهدین با تیغ موکتبری مردم را زخمی کردند یا پودر فلفل در چشم بچهها میپاشیدند. از 30خرداد به بعد دادستانی اینها را تحویل میگرفت و بازجوییها شروع میشد. بهخاطر اینکه از 30خرداد برخوردهای خشن را شروع کردند خیلی از بچههای بسیج و کمیته هم زخمی شدند دادستانی دیگر پذیرفت که محاکمه را شروع کند چون منافقین اسلحههایشان را هم تحویل نمیدادند؛ اسلحههایی که یا از پادگانها دزدیده بودند یا از دفتر آقای طالقانی یا از طرق اعضا نفوذیشان در مساجد و بسیج بهدست آورده بودند و امکانات زیادی داشتند. آرامآرام بحثِ گرفتن خانههای تیمی نیز پیش آمد و ترورهای خیابانی و دامگذاشتنهایشان شروع شد. روی هم رفته از سال60 به بعد سیستم حکومتی جلوی آنها ایستاد البته تا آن موقع اعدامی وجود نداشت اما بعد از این قضایایی که در حزب جمهوری و دادستانی و نخستوزیری پیش آمد و شروع به ترور کردند بعد از آن هر کسی که عملیاتی انجام داده بود، اعدام میشد. بقیه هم زندان میکردند اما عدهای که در جریان نیستند شعارشان این است که حکومت اینها را به این مسیر کشاند و اگر حکومت خشن برخورد نمیکرد به اینجا کشیده نمیشدند؛ در حالیکه این بحثها نبود آن موقع اینقدر وضعیت آزاد بود که رجوی و خیابانی به شورای انقلاب میرفتند و ادعای ارث و میراث میکردند و خاطرم هست در کمیته هم میآمدند. دو مورد هم پیش آمد که ما فهمیدیم سرانشان در خانه ابرشیمچی جمع شدهاند پیشنهاد کردیم دستگیرشان کنیم آقای بهشتی و برخی دیگر مخالفت کردند و گفتند اینها جواناند و نمیفهمند و دستگیرشان نکنید؛ در حالیکه اعتقاد من چیز دیگری بود من چون اینها را از زمان زندان میشناختم. اگر آقایان قبول کرده بودند آن موقعی که میشد رجوی و خیابانی را آسان دستگیر کرد آنها را گرفته بودیم بعد از دو سه ماه زندان حاضر به مصاحبه میشدند و این مسئله به ضرر خودشان تمام میشد و ریزش هوادارانشان را نیز در پی داشت اما با توجیه عدم قصاص قبل از جنایت و اینکه کاری به آنها نداشته باشیم، این اتفاقات افتاد.
برخی از زندانیان سابق معتقدند رفتارهای تندی در اوین با آنها پس از 30خرداد صورت گرفته است، به عنوان یک شاهد عینی این ادعا تا چه حد درست است؟
در اوین هم اوایل رفتار دوستانه با آنها می کردند تا از موضعشان برگردند آقای لاجوردی خیلی زحمت کشید و تواب درست کرد و بعضی از آنها را به جهاد سازندگی و نماز جمعه میبرد اما در این بین یکی از آنها به نام افجهای در زندان بود که شهید کچویی هم روی او کار کرده بود تا از موضع خود برگردد اما او تظاهر کرده بود چون منافقین برنمیگردند اگر هم برگردند از ترسشان است لذا این آقا برای اینکه تواب شود آزادش گذاشته بودند و از این بند به آن بند میرفت. بعد از اتفاقات حزب جمهوری اسلامی، منافقین در زندان پایکوبی کرده بودند و جو بدی ایجاد کردند لذا آقای گیلانی و لاجوردی عدهای از آنها را بیرون آوردند تا نصیحت کنند تا این کارها را نکنند تا جو بدتر شود در این صحنه افجهای که با نگهبانها هم رفیق بود اسلحه یکی از آنها را میگیرد و طبق دستور سعادتی که در زندان با او رفیق شده بود میخواست گیلانی و لاجوردی را بزند. کچویی می فهمد و جلوی لاجوردی و گیلانی میپرد که تیر به سر آقای کچویی میخورد و شهید میشود. ببینید آقای کچویی چقدر روی این آدم کار کرد اما آخر همین افجهای کچویی را زد.
پس از این اتفاق و گذار از تابستان 60 در بهمن ماه همان سال خانه تیمی مهمی از منافقین که موسی خیابانی در آن حضور داشت کشف می شود؛ آیا شما در آن عملیات حضور داشتید؟
من در جریان آن عملیات نبودم چون بعد از سال60 آنها خانههایی را در شمال شهر میگرفتند تا محیط آزاد داشته باشد و راحت فرار کنند و مسافت زیادی از اطراف آن ساختمانها نیز لباس شخصیهایشان نگهبانی میدادند اما در نهایت از طریق دستگیر شدهها در اوین، آدرس موسی خیابانی لو رفت و با همکاری بچههای دادستانی و کمیته به آنجا ریختند و خیابانی و اشرف ربیعی و عدهای دیگر کشته شدند. البته خیابانی میخواست با ماشین ضدگلوله فرار کند اما بچهها از داخل شیشه ماشین او را زدند؛ من آن روز در رابطه با پرونده دیگری به اوین رفته بودم که جنازههای آنها را به اوین آوردند. برای شناسایی من آمدم و موسی خیابانی را شناختم چون یک خال زیرگردن و یک سری علائم مشخص داشت.
زندهماندن پسر رجوی در آن عملیات نیز اما و اگر هایی به همراه دارد؛شرح این ماجرا چیست؟
در جریان عملیات یکی از بچههای کمیته پسر رجوی را میبیند که احتمال کشتهشدن او زیاد است و میرود که او را نجات دهد اما منافقین او را با تیر میزنند و آن فرد شهید میشود. بچه رجوی را هم به لاجوردی میدهند که لاجوردی هم او را به پدر رجوی میدهد و تعهد میگیرد که خودت این بچه را بزرگ کن اما بعد از مدتی او را به خارج پیش مسعود فرستادند البته نمیدانم هنوز با آنها هست یا خیر اما خارج است.
دیدگاه تان را بنویسید