دولتمندی نقطه تفوق چین بر شوروی کمونیستی
چین بهدلیل موقعیت ژئوپلیتیک و قرارگرفتن در منطقه آسیا خیلی در معرض فشارهای قدرتهای اروپایی نبود
دکتر رحمان قهرمانپور/ پژوهشگر ارشد روابط بینالملل در مثلث می نویسد: چین در اواخر دهه ۱۹۷۰ و اوایل دهه ۱۹۸۰ یک تصمیم استراتژیک گرفت مبنی بر اینکه اصلاحات اقتصادی و نه سیاسی را در دستور کار قرار دهد؛ البته بهتعبیر برخی بعدها این اصلاحات منجر به اعتراضات میدان تیانآنمن و اعتراضات دانشجویی در سال ۱۹۸۹ شد اما باوجود این فشارها، دولت چین اصلاحات سیاسی را بهکندی انجام داد. وقتی از اصلاحات در چین حرف میزنیم باید توجه داشت که این اصلاحات محصول جمعی از نخبگان حزب کمونیست است. نکته بعدی سنت دولتمندی و وجود دولت در چین باستان است که بهنظر میرسد این سنت در چین در دهه ۱۹۸۰ و همزمان با انجام اصلاحات اقتصادی بهنوعی بازسازی شده است. هنری کیسینجر ( Henry Kissinger) در کتاب چین مفصل به این سنت اشاره کرده و فوکویاما( Francis Fukuyama) نیز در کتاب نظم و زوال سیاسی دوباره این متغیر مهم را مورد تاکید قرار داده است؛ لذا اگر بخواهیم ماهیت اصلاحات اقتصادی در چین را متوجه شویم بدون توجه به تاریخ دولت در چین نمیتوان محتوای اصلاحات را بهخوبی درک کرد. چین از گذشته یک دولت قوی داشت که بر جامعه مسلط بود اما آن اتفاقی که به نظر برخی از سال ۱۹۸۰ رخ داد این بود که حزب کمونیسم یا اقلیت نخبگان این حزب تصمیم گرفتند که سنت دولتمندی در چین را احیا کنند. چین جزو دولتهایی است که زمانی که وارد دوران مدرن شد نوعی سابقه دولتمندی و جامعهداشتن را دارا بود؛ به این مفهوم که مردم چین و هویت چینی نسبتا ملموس بود و با یک جامعه پراکنده و متفرق مواجه نبودند؛ لذا دولت چین مجبور نبود که یک هویت جمعی و ملی ایجاد کند، ازاینرو اصلاحات از این سرمایههایی که چین ایجاد کرده بود و بهطور مشخص سنت دولتمندی استفاده کرد و همین مدل را با توجه به شرایط روز بازسازی کرد.
در مدل سهمرحلهای توسعه چین مشاهده میکنیم که مکائو و هنگکنگ بیرونیترین دایره توسعه هستند و لیبرالیسم اقتصادی بر آنجا حاکم است. در لایه دوم، بنادر چین مانند شانگهای قرار دارند و لایه سوم نیز پکن و برخی شهرهای بزرگ را شامل میشود. تقسیمبندی چین به سه لایه و نقش دولت در تسهیل تجارت بینالمللی نشاندهنده این است که دولت قوی در چین متناسب با شرایط روز بازسازی شده است. وقتی به سنت دولت در چین مراجعه کنیم، میتوانیم دریابیم که چرا شوروی نتوانست در برابر اصلاحات اقتصادی دوام بیاورد اما چین توانست. در شوروی سنت دولتمندی مانند چین وجود نداشت و دولت دوکنشین مسکو همیشه در جنگ با پیرامون خود مانند ایران، عثمانی، اروپا و یا چین به سر میبرد و در نتیجه مانند دولت چین یک دولت مرکزی قوی در روسیه شکل نگرفت.
لذا اگر به سنت دولتمندی مراجعه کنیم، میتوان گفت که دولتمردان شوروی نتوانستند سنت دولت در روسیه را احیا کنند.
هرچند دولت چین نیز با درنظرگرفتن معیارهای امروزی اقتدارگرا بود اما چین بهدلیل موقعیت ژئوپلیتیک و قرارگرفتن در منطقه آسیا خیلی در معرض فشارهای قدرتهای اروپایی نبود.
این در حالی است که فشارها بر شوروی بهمراتب بیشتر از چین بود. درواقع سیاست مهاری که جورج کنان بحث میکرد معطوف به شوروی بود، یعنی هدف اصلی آمریکا این بود که شوروی فروبپاشد اما در محاسباتش مساله فروپاشی دولت در چین اولویت نداشت. وقتی به تاریخ چپ در چین نگاه کنیم از دهه ۱۹۶۰ که کمونیسم چینی اوج گرفت، الگوی مارکسیسم-مائوئیسم چینی که مبتنی بر ناسیونالیسم چینی بود در جاهایی زاویهبندی یا اختلافات آشکاری با مارکسیسم روسی یا مارکسیسم لنینیسم یا بهطور مشخص استالینیسم داشت. شکافی که بین این دو قرائت از مارکسیسم وجود داشت آمریکا را به این نتیجه رساند که میتواند از این شکاف به نفع خود بهرهبرداری کند؛ لذا دیپلماسی پینگپنگی که توسط هنری کیسینجر آغاز شد با همین فرض بود که آمریکا میتواند از اختلاف بین شوروی و چین بهره ببرد و چین نیز نسبت به این امر آگاه بود؛ لذا دومین متغیر در فروپاشی شوروی، فشارهای آمریکا و سیاست مهار آمریکا بود.
سومین متغیر که میتوان راجعبه آن بحث کرد نیز حضور شوروی در شرق اروپا و دادن هزینههایی برای حضور در کشورهایی چون مجارستان، لهستان و... بود. شوروی تلاش داشت که از نفوذ آمریکا در این کشورها جلوگیری کند؛ این در حالی است که وقتی به چین مراجعه کنیم، چین این نوع توسعهطلبی ایدئولوژیک را در دستور کار نداشت. این در حالی است که شوروی در شاخ آفریقا و در آمریکای لاتین نیز حضور داشت اما کمونیسم و مارکسیسم-مائوئیسم چینی حضور بسیار محدودی در دیگر کشورها داشت. در نتیجه هزینههای کلانی که شوروی بابت حضور در بخشهای مهم دنیا و بهطور مشخص شرق اروپا میپرداخت بهمراتب بیشتر از چین بود و از این رو فشار اقتصادی زیادی روی چین وجود نداشت.
بنابراین فقدان سنت قوی دولتمندی، فشارهای خارجی و هزینههای توسعهطلبی باعث شد که شوروی در نهایت دچار فروپاشی شود اما چین توانست با سیاستهایی که اتخاذ کرد از این مرحله عبور کند. در حادثه میدان تیانآنمن بسیاری تصور میکردند که آمریکاییها و غربیها از آن حادثه برای تغییر رژیم در چین استفاده خواهند کرد اما چنین اتفاقی نیفتاد.
چین به موازات این اصلاحات اقتصادی که از دهه ۱۹۸۰ آغاز کرد در سیاست خارجی خود نیز بهتدریج دست به تغییراتی زد که آن تغییر تدریجی عبارت بود از کارکردن با جهان و کنارگذاشتن سیاست تقابل با قدرتهای غربی یا انزواگرایی بهشکلی که مائو دنبال آن بود. نمود عینی این انزواگرایی در واگذاری کرسی چین به تایوان قابل مشاهده است. چین معتقد بود که چون شورای امنیت اساسا یک نهاد غربی است، نباید در آن حضور داشته باشد.
اما بعد از انجام اصلاحات، چین با یک برنامه حسابشده وارد نظام بینالملل میشود و هدف خود را توسعه اقتصادی اعلام میکند.
چین برای پیشبرد برنامههای توسعه اقتصادیاش تلاش میکند هزینههایی که شوروی پرداخت یا آمریکا میپردازد را نپردازد.
این سیاست چین تا چند سال پیش نیز ادامه داشت اما چند سالی است که بهنظر میرسد چین براساس مراحلی که درنظر داشت نوعی جاهطلبی سیاسی را آغاز کرده که نمونه آن را در افزایش هزینههای نظامی در پرتاب موشک به فضا و تولید محصولات نظامی پیشرفته میتوان مشاهده کرد.
برخی تحلیلگران معتقد هستند که چین وارد دوران جدیدی از حیات سیاسی خود در نظام بینالملل شده و در این دوران جدید سعی میکند که به سبک خاص خود و نه الزاما به سبک آمریکا و اروپا، نفوذ خود را در نظام بینالملل مثلا در آفریقا یا خاورمیانه افزایش دهد. نگرانی آمریکا از بابت چین و راهانداختن جنگ تجاری توسط ترامپ نیز شاید ناشی از همین نگرش یعنی «گام بلند چین برای ایفای نقش یک قدرت بزرگ آسیایی» باشد.
دیدگاه تان را بنویسید