کاریزمای ترامپ علیه نهاد لیبرال دموکراسی
مجله مثلث: فرانسیس فوکویاما، فیلسوف آمریکایی و متخصص اقتصاد سیاسی گفت اضمحلال سیاسی آمریکا در چهار سال گذشته افزایش یافته است. فوکویاما در دانشگاه سیاتل آمریکا، در یک سخنرانی به معرفی کتاب جدید خود تحت عنوان «هویت: نیاز به کرامت و سیاست نارضایتی» پرداخت
از اینکه به سیاتل بازگشتهام بسیار خوشحالم. من چهار سال قبل برای معرفی کتابم تحت عنوان «نظم سیاسی و اضمحلال سیاسی» اینجا بودم. در این فاصله چهار ساله متاسفانه اضمحلال سیاسی در آمریکا افزایش یافته است. این در واقع بهترین موقعیت برای معرفی کتاب کنونی است. مخلص کلام این است که سیاست جهانی و سیاست آمریکا به نحو چشمگیری دچار تغییر شده است. در بیشتر سالهای قرن بیستم، سیاست اساسا حول محور دوقطبی اقتصادی میان جریان چپ و جریان راست بود. جریان چپ خواهان برابری بیشتر و توزیع عادلانهتر ثروت و دسترسی بهتر به خدمات اجتماعی و امثالهم بود، و جریان راست نیز خواهان بازار آزاد، آزادی فردی و امثالهم بود. این سیاست به شکل روزافزون جای خود را به سیاست هویت داده است. معنای آن این است که افراد حول محور ترجیحات اقتصادی گردهم نمیآیند، بلکه حول محور اینکه هویت آنها چیست، گردهم میآیند. این هویت در اغلب موارد بر قومیت، نژاد و برخی ویژگیهای ثابت دیگر آنها مبتنی است. اگر دنبال یک مثال زنده و گویا درباره معنای این حرف در سیاست خودمان باشید، کافی است به انتخابات میان دورهای آمریکا هفته گذشته نگاه کنید. در ماههای منتهی به این انتخابات، پل رایان (رئیس مجلس نمایندگان آمریکا) به دونالد ترامپ (رئیسجمهور آمریکا) توصیه کرده بود در کارزار تبلیغاتی روی مسائل اقتصادی مانور بدهد و به مسائلی مانند این اشاره کند که آمار بیکاری ما به 3.7 درصد کاهش یافته است، حقوق و دستمزدها در حال افزایش است، رشد اقتصادی بسیار بالاست و غیره، و اینکه شما میتوانید این دستاوردها را به برنامه کاهش مالیاتی حزب جمهوریخواه نسبت بدهید. ترامپ مودبانه حرف او را شنید - البته من نمیدانم که آیا او اصلا مودبانه به حرف کسی گوش میکند یا خیر. او گوش کرد اما این پند و اندرز را رد و نادیده گرفت. در عوض، چیزی که ما از ترامپ در کارزارهای تبلیغاتی میشنیدیم مانور دادن روی مسائلی مانند حرکت کاروانهای مهاجران برای تجاوز به آمریکا، قصد خود برای پایان دادن به قانون اعطای شهروندی بر اساس تولد و اعزام نظامیان آمریکایی به مرز برای جلوگیری از این تجاوز بیگانگان بود. این نشان میدهد که وقتی دلمشغولی یک نفر مساله هویت باشد، روی چه چیزهایی تاکید میکند. او به تصور خود دارد از هویت آمریکایی در برابر این تهدید از بیرون دفاع میکند.
این امر به دلایل متعدد و کاملا روشن برای دموکراسی خوب نیست. تحولات آمریکا تحولاتی منحصر به فرد نیست، بلکه بخشی از یک روند جهانی است. در یک دهه گذشته، ما شاهد ظهور دولتهای پوپولیستی مشابه در دموکراسیهای تثبیت شده بوده ایم. در مجارستان حزب فیدز به رهبری ویکتور اوربان (نخست وزیر) در سال 2010 به قدرت رسید. فیدز یک حزب ملیگراست که هویت ملی مجارستان را حول محور قومیت مجاری تعریف کرده است که این تعریفی مساله ساز است زیرا همه کسانی که در مجارستان زندگی میکنند از قوم مجار نیستند. در لهستان نیز شما شاهد روی کار آمدن حزب قانون و عدالت بودید. به قدرت رسیدن رجب طیب اردوغان رئیسجمهور ترکیه نیز در این روند قابل ارزیابی است. ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، نیز به نوعی یکی از اولین سیاستمداران پوپولیست بود. او در انتخاباتی مشروع به پیروزی رسید و از این قدرت برای تحکیم اختیارات خود در قوه مجریه و سپس تضعیف نهادهای دیگری که در یک نظام لیبرالدموکراسی باید وجود داشته باشند، استفاده کرد. این همان تهدیدی است که ما با آن مواجهیم. این مانند تجاوز نظامی یا خرابکاری دوره جنگ سرد، لزوما تهدیدی بیرونی نیست بلکه تهدیدی درونی است. این تهدیدی علیه نهادهای درونی است.
دانشمندان علوم سیاسی تعریفی واحد و مبتنی بر اجماع برای پوپولیسم ارائه نکرده اند. من تعریف خودم را به شما میگویم. این تعریف برای برخی از این موارد کاملا کارساز است. یک رهبر پوپولیست عمدتا با یک سیاست دارای سبک تعریف میشود که در آن میکوشد ارتباطی شخصی میان خودش و مردم برقرار کند. این ارتباط بر کاریزمای آن رهبر مبتنی است اما این رهبر پوپولیست را به صورت خودکار به یک رهبر ضد نهاد تبدیل میکند. نظام لیبرال دموکراسی فقط به انتخابات محدود نمیشود، بلکه نظم مبتنی بر قانون اساسی و حاکمیت قانون را نیز شامل میشود.
نظم مبتنی بر قانون اساسی و حاکمیت قانون، با ساز و کار موسوم به «نظارت و موازنه» (check and balance ) قدرت را محدود میکند. کاری که یک رهبر کاریزماتیک پوپولیست میکند حمله به این نهادهاست و توجیهش نیز این است که من منتخب و نماینده مردم هستم و مردم از من میخواهند این کار و آن کار را بکنم و این دادگاهها و این روزنامهنگاران و این نظام دیوان سالاری، نمیخواهند من کاری را که مردم از من میخواهند انجام دهم. این به یک حمله نظام مند به نهادها میانجامد. این روند در همه کشورهایی که به آنها اشاره کردم، در هلند، مجارستان، ترکیه، روسیه، مشاهده میشود. در این کشورها دادگاهها به حاشیه رانده شدهاند یا افراد نزدیک به حزب حاکم را در آنها گنجانده اند. در این کشورها رسانهها و مطبوعات را مرعوب میکنند و احزاب مخالف را نیز عمدتا به حاشیه میرانند و به آنها اجازه نمیدهند در شرایط برابر در رقابتهای انتخاباتی حضور یابند. یک ویژگی مهم دیگر این نوع جدید از پوپولیسم که آن را به یک پوپولیسم راستگرایانه و نه پوپولیسم چپگرایانه، تبدیل میکند این است که وقتی رهبران پوپولیست درباره «مردم» حرف میزنند به همه مردم اشاره نمیکنند. آنها - مثل مجارستان که به آن اشاره کردم - معمولا به زیرمجموعه معینی از جامعه بر حسب ویژگی قومی یا نژادی یا بر مبنای درک سنتی تری از معنای مردم اشاره میکنند، و تعریف آنها شامل تنوع و تکثر در میان جمعیت مردم ساکن کشور نمیشود. از این لحاظ، تعریف آنها از مردم بسیار محدود کننده و طرد کننده است. این متاسفانه یکی دیگر از ویژگیهای رئیسجمهور کنونی آمریکاست که هم از عنصر کاریزماتیک و هم از این عنصر محدودکننده و طرد کننده برخوردار است. وقتی او به عنوان نامزد حزب جمهوریخواه برای انتخابات ریاستجمهوری سال 2016 انتخاب شد، او در سخنرانی پذیرش نامزدی از عبارتی استفاده کرد که از جزوه راهنمای شخصیت هایی مانند بنیتو موسولینی گرفته شده بود و میگفت: «فقط من مشکلات شما را درک میکنم و فقط من میتوانم آنها را برطرف کنم.» معنای این حرف این بود که نهادها، حزب جمهوریخواه، یا یک رشته سیاستهای معین نمیتواند مشکلات آمریکا را برطرف کند، بلکه فقط من هستم که میتوانم این کار را بکنم. این رئیسجمهور هم مثل بقیه رهبران پوپولیست دیگر یک رهبر ضد نهاد است که وقتی به قدرت رسید به همه دستگاههای اطلاعاتی حمله کرد چون از نتیجهای که آنها درباره مداخله روسیه در انتخابات آمریکا به آن رسیده بودند، خوشش نمیآمد. او رسانههای جریان اصلی را دشمنان مردم آمریکا توصیف کرد. فکر میکنم نفر قبلی از رهبران جهان که از این عبارت استفاده کرد احتمالا جوزف استالین بود. او (ترامپ) بیوقفه به افبیآی خودش و وزارت دادگستری خودش حمله کرده است. او به تازگی وزیر دادگستری خود را برکنار کرد. همه اینها به سبب این است که آنها فقط کاری را میکنند که در یک جامعه مبتنی بر حاکمیت قانون انتظار آن میرود، یعنی قوه قضاییه مستقل که هیچ کس را بالاتر از قانون نمیداند.
به نظر من، این همان بحرانی است که نظامهای دموکراتیک اکنون با آن مواجهند. علل ظهور این رهبران پوپولیست چیزی است که من در این کتاب کوشیدهام توضیح دهم. توضیح معمولی این است که اینها همه به جهانیشدن و اقتصاد ربط دارد. این روند قطعا با اینها ربط دارد. جهانیشدن موجب ثروتمندشدن همه شده است. رشد اقتصادی از دهه 1970 تا دهه 2000 چهار برابر شده است. این یعنی اینکه ثروت بسیار زیادی تولید شده است و ثروتمندان بسیاری پا به عرصه گذاشتهاند و بر تعداد اولیگارشها در تقریبا همه کشورها افزوده شده است. اما این ثروت جدید به صورت برابر توزیع نشده است چون چیزی که نظریه تجارت به شما میگوید این است که هرچند در رژیم تجارت آزاد، کالاهای مردم و سرمایهگذاری و خدمات، آزادانه از مرزهای بینالمللی جابهجا میشوند و سود آن به همه طرفهای تجارت میرسد، اما همه افراد در همه کشورها ثروتمندتر نمیشوند و به ویژه افرادی که نسبتا مهارت کمتر و سطح تحصیلات پایین تری دارند، در کشورهای ثروتمند بیکار میشوند و در کشورهای فقیر از فرصتها برای رساندن خود به طبقه متوسط بیبهره میمانند. این دقیقا چیزی است که در بسیاری از دموکراسیهای توسعه یافته رخ داد. در آمریکا، در انگلیس، در دیگر بخشهای اروپا، بسیاری از صنایع تولیدی به کشورهای شرق آسیا یا جنوب آسیا یا دیگر بخشهای جهان در حال توسعه، کوچ کردهاند و درآمدهای بسیاری از مردم به شدت تحت تاثیر قرار گرفته است اما نیمی از همه آمریکاییها امروز در سال 2018 به نسبت سالهای دهه 2000 به معنای واقعی کلمه افزایش درآمد نداشته اند. در واقع آنها مدتی طولانی افزایش حقوق و درآمد نداشته اند. بنابراین، این پس زنی در برابر جهانیشدن به برخی از نارضایتیهای این سیاستمداران پوپولیست دامن زده است اما جنبه دیگر که من فکر میکنم برخی آن را درست درک نکردهاند جنبه فرهنگی است که با هویت ارتباط دارد. من تا لحظاتی دیگر هویت را تعریف خواهم کرد. این مساله یک جنبه فرهنگی مهم دارد که توضیح میدهد چرا احزاب پوپولیست و احزاب پوپولیست راستگرا در مقایسه با احزاب چپگرای پوپولیست بیشتر ظهور یافته اند. اگر به این بیندیشید، پس از بحران اقتصادی سال 2008، شما باید شاهد ظهور کنشگری چپگرایانه و خشم و اعتراضات چپگرایانه میبودید. ما اندکی از این را مشاهده کردیم که نمونه آن در جنبش تسخیر وال استریت و جنبش هایی مشابه آن بود. اما احزاب بزرگی که پس از آن ظهور یافتند همگی جزء جریان راست بودند. جنبش تی پارتی در سال 2010 پس از انتخاب باراک اوباما به ریاستجمهوری آمریکا ظهور یافت و شما شاهد رشد و ظهور احزاب پوپولیست در سرتاسر اروپا، مانند جبهه ملی در فرانسه، حزب آزادی در هلند و غیره بودید که همگی ضد مهاجرت و ضد اتحادیه اروپا بودند و همگی توجه خود را بر جذب قشر کارگر متمرکز کرده بودند که پدیده جهانیشدن موجب نادیده گرفتن آنها شده بود. اما پیامی که این مردم دریافت میکردند یک پیام فرهنگی بود. چیزی که آنها به آن رای میدادند رای بر اساس مسائل فرهنگی و به ویژه مسائلی مانند مهاجرت بود.
پس مساله اصلی همه این احزاب و دلیل بیزاری آنها از اتحادیه اروپا در اروپا این است که آنها فکر میکنند اتحادیه اروپا دروازهها را به روی میلیونها نفر از مهاجرانی میگشاید که از خارج میآیند و مشاغل آنها را به سرقت میبرند و دولتهای رفاه آنها را تضعیف میکنند و غیره. همین مساله هویت است که به این جنبش قدرت بخشیده است.
معنای هویت(Identity) ) چیست؟ یک تلقی عمومی از واژه هویت وجود دارد و شما این واژه را مثلا در گواهینامه رانندگی خودتان میبینید. اما منظور من این معنای واژه هویت نیست. معنای امروزی این واژه از دید من سه مولفه دارد. یکی از این مولفههای امروزی نیست. ویژگی همگانی روانشناسی انسان چیست؟ افلاطون در کتاب جمهوری این مولفه را «تیموس» (thymos) مینامد. به گفته افلاطون این تیموس بخشی از روح است. او میگوید روح یک بخش تمنا کننده و یک بخش محاسبه گر دارد. اما افلاطون میگوید آیا در روح بشر یک بخش سوم نیز وجود ندارد که خواستار احترام است؟ این بخش در واقع از دیگران میخواهد ارزش و شان و منزلت و کرامت مرا به رسمیت بشناسند. این چیزی است که به نظر من، اقتصاددانان آن را واقعا درک نمیکنند چون اقتصاددانان بخش تمنا کننده روح را که آن را «ترجیحات» مینامند درک میکنند. آنها همچنین بخش منطقی روح را نیز درک میکنند اما بخش شان و منزلت و کرامت و این حقیقت را درک نمیکنند که افراد اغلب خواهان این هستند که شان و منزلت آنها حتی به قیمت منافع اقتصادی خود آنها به رسمیت شناخته شود. من فکر میکنم ما شاهد چنین چیزی در سیاست ورزی اخیر هم در آمریکا و هم در اروپا بوده ایم. پس این مبنای روان شناختی هویت است. جنبه دوم به منبع خاصی از شان و منزلت مرتبط است. در جوامع آریستوکراتیک سنتی همه از این شان و منزلت بهرهمند نیستند و فقط سلحشوران، اشراف و کسانی که جان خود را به مخاطره میاندازند سزاوار احترام و شان و منزلت والا هستند. اما با ظهور مسیحیت و باور به برابری اخلاقی همگانی انسانها مبانی شان و منزلت در غرب به تدریج تغییر کرد. شان و منزلت دیگر چیزی نبود که فقط مخصوص معدودی از نخبگان باشد، بلکه چیزی بود که همه مردم داشتند. طبق درک اولیه، این با انتخاب اخلاقی و توانایی انتخاب گزینههای اخلاقی درست، ربط پیدا میکرد و بعدا به احترام مبتنی بر خودمختاری تبدیل شد، اینکه ما میتوانیم تصمیم بگیریم، اینکه ما انسانهای آزادی هستیم که میتوانیم خیر و شر را از هم تشخیص دهیم و به ویژه میتوانیم انتخاب کنیم که بر خودمان حکومت کنیم.
جنبه سوم هویت نیز به درون و برون مربوط میشود. این در واقع با بخش امروزی مفهوم هویت ربط پیدا میکند. در هویت به معنای امروزی ما معتقدیم که یک وجود درونی داریم که شایسته و سزاوار احترام جهان بیرون است اما ارزشی که ما برای این وجود درونی قائلیم بسیار بالاتر از همه هنجارها و قواعد و قوانین جامعه پیرامونی است. تنظیم و تعدیلی که در اینجا باید صورت بگیرد اینگونه نیست که من باید انتظاراتم را تعدیل کنم و با انتظارات جامعه سازگار شوم، بلکه این جامعه است که باید تغییر کند و خود را تعدیل کند. این ارزشگذاری و این بالا بردن ارزش وجود درونی با مارتین لوتر و جنبش اصلاحطلبی پروتستانتیسم شروع میشود چون لوتر میگوید مسیحی بودن به معنای آن نیست که فقط به شعائر کلیسای کاتولیک بپردازیم که توجه آن فقط به بخش بیرونی است. لوتر میگوید بخش بیرونی شخص برای خداوند اهمیتی ندارد و چیزی که واقعا حائز اهمیت است ایمان است. ایمان هم چیزی نیست که با چشم دیده شود. ایمان یک ویژگی وجود درونی است که دیگران شاید حتی از آن اطلاع نداشته باشند اما این تنها چیزی است که برای خداوند اهمیت دارد. بنابراین، این شخص درونی است که شما را مسیحی میکند، نه سازگاری با قواعد نهادی کلیسای کاتولیک. چیزی که لوتر با اصلاحطلبی پروتستانتیسم با خود آورد این بود که همه را در اروپا مجبور کرد به این شخص درونی، به بهای اقتدار کلیسای کاتولیک، احترام بگذارند. این چیزی است که پس از جنبش اصلاحطلبی لوتر رخ داد.
حال اگر این را وارد بافت امروزی کنیم، ذهن خود بهخود به سمت «جنبش من هم همینطور» کشیده میشود. چیزی که اینجا در میان است، اولا مساله شأن و منزلت است. زنان معتقدند انسان هستند و یک منبع شان و منزلت درونی دارند. آنها خود را یک شخص کامل میدانند که از ویژگی هایی چون هوش، دانش، تجربه، همدلی و همه چیزهایی که شما را به یک انسان کامل تبدیل میکند، برخوردارند اما بهرغم همه اینها، مردان شما را به چشم یک شیء جنسی میبینند که شما را خوار و خفیف میکند و شما را از لحاظ احترام و شان و منزلت در پلهای پایینتر از آنچه سزاوار آن هستید، قرار میدهد. مثل جنبش اصلاحطلبی پروتستانتیسم، قرار نیست زنان بیاموزند که با این هنجارهای مرد-ساخته کنار بیایند و آن را بپذیرند، بلکه این هنجارها باید تغییر کند. جامعه بیرونی است که باید خود را با این شخص درونی و وجود اصیل درونی سازگار کند و این چیزی است که الان دارد اتفاق میافتد که یک نمونه آن همین جنبش «من هم همینطور» است. این جنبش اساسا یک انقلاب فرهنگی است که در آن روند تغییر و جابهجایی هنجارهای کلی جامعه به سوی احترام گذاشتن به این شخص درونی و وجود درونی آغاز شده است. مفهوم هویت همین است. ما این وجود درونی را داریم که شاید درک کاملی نیز از آن نداشته باشیم اما برای آن ارزش قائلیم و میخواهیم که به رسمیت شناخته شود. این چیزی است که جنبش هویت را به یک پدیده سیاسی تبدیل میکند زیرا این همان چیزی است که سیاست انجام میدهد، یعنی به رسمیت شناختهشدن در سطح عمومی.
بسیاری از جنبشهای سیاسی کنونی بر نیاز به شان و منزلت مبتنی هستند. دموکراسی بر این تقاضا مبتنی است. در سال 2011، یک سبزی فروش تونسی به نام محمد بوعزیزی بود که یک گاری داشت که با دوره گردی امرار معاش میکرد. پلیس تونس گاری او را توقیف کرد. او به ادارات دولتی مراجعه کرد تا گاری خود را پس بگیرد اما آنها حتی جوابش را ندادند. او که از همه چیز نومید شده بود روی خودش بنزین ریخت و خود را آتش زد و این نقطه آغاز بهار عربی شد. علت اینکه این حادثه به شروع بهار عربی در کشورهایی مانند مصر، سوریه، لیبی و کشورهای عربی دیگر انجامید این بود که شهروندان این کشورها پدیده بسیار آشنایی را در این حادثه میدیدند. در یک نظام خودکامه شما از کمترین احترامی که انسان سزاوار آن است برخوردار نیستید. انسان سزاوار است که پاسخ بشنود. اگر قرار است شما وسیله امرار معاش مرا توقیف کنید، حداقل باید به من بگویید که من کدام قانون را نقض کردهام و چرا با من این رفتار را کرده اید. اما مقامات دولتی تونس نمیخواستند جواب بدهند چون خود را مجبور به این کار نمیدیدند و به هیچ کس پاسخگو نبودند.
بنابراین، من فکر میکنم انگیزهای که پشت انقلابهای به اصطلاح رنگی در بسیاری از کشورها وجود داشت و بسیاری از مردم را برای اعتراض به نحوه زندگی در حکومتهای استبدادی به خیابانها کشاند، همین نیاز و تقاضای ساده برای به رسمیت شناختهشدن به عنوان یک شهروند بود. نظام لیبرال دموکراسی ما را به رسمیت میشناسد. این نظام با به رسمیت شناختن حقوق ما انسانیت ما را به رسمیت میشناسد. ما در این نظام از حق آزادی عقیده، حق آزادی بیان، حق آزادی تشکیل انجمن و حق مشارکت در امور سیاسی از طریق رای دادن برخورداریم. همه حقوقی که ما بر اساس قانون اساسی از آنها برخورداریم، به نوعی به منزله به رسمیت شناختن نمادین این حقیقت است که هر شهروندی سهم برابری از قدرت و حق برابری برای بیان و غیره دارد. این در واقع مبنای اخلاقی نظامهای لیبرال دموکراسی است. در سال 2013، پس از محمد بوعزیزی، قیام دیگری در اوکراین شکل گرفت که اوکراینیها حالا آن را انقلاب شان و منزلت مینامند. در آنجا نیز مساله مشابهی مطرح بود. آنها رئیس جمهوری به نام ویکتور یانوکوویچ داشتند که میکوشید اوکراین را دوباره به یکی از اقمار روسیه تبدیل کند و به سوی این نظامی که ولادیمیر پوتین درست کرده بود، بکشاند. این نظامی بود که یانوکوویچ میخواست در اوکراین از آن سود ببرد اما بسیاری از جوانان اوکراینی این را نمیخواستند. آنها میخواستند در یک جامعه امروزی زندگی کنند که در آن دولت با احترام با شهروندان رفتار میکند و برای منافع عمومی خدمت میکند و فقط به دنبال منافع شخصی خود و نخبگان حاکم نیست. این ماشه یک تغییر بزرگ در سیاست اوکراین را چکاند و در اینجا هم مساله شان و منزلت مساله اصلی بود.
بنابراین، شان و منزلت مبنای دموکراسی است اما در جهات مختلف دیگری نیز حرکت میکند که لزوما به اندازه دموکراسی از لحاظ اخلاقی تعالی بخش نیست. پس از انقلاب فرانسه عملا دو گرایش اصلی در سیاست اروپایی مشاهده میشود. یکی از آنها گرایش دموکراتیک و حقوق بشری بود که انقلابیون در پاریس آن را تبلیغ میکردند و این گرایش به همه بخشهای دیگر اروپا نیز گسترش یافت. اما گرایش دیگر ملیگرایی بود که در اینجا هم البته مساله شان و منزلت در میان بود اما این شأن و منزلت به همان معنای شان و منزلت همگانی و جهانی بر مبنای برابری انسانها نبود بلکه فقط شان و منزلت مردم فرانسه در برابر مردم دیگر بود. بعد از انقلاب فرانسه پروسها و اتریشیها و بسیاری از کشورهای خارجی دیگر به فرانسه حمله کردند و کل ملت فرانسه حول محور پرچم سه رنگ متحد شدند تا بیگانگان را بیرون کنند و در حقیقت این شور و حمیت ملی گرایانه بود که ارتش فرانسویها را به سرتاسر اروپا برد تا یک امپراتوری قارهای تشکیل دهند. در کل قرن نوزدهم، این دو شکل از به رسمیت شناسی، یعنی به رسمیت شناسی همگانی حقوق بشر و به رسمیت شناسی نسبی یک ملت با یکدیگر برای تسلط بر اروپا در رقابت بودند و متاسفانه این دومی بود که در نهایت غالب شد. تا اوت 1914، که ما همین چند روز قبل یکصدمین سالگرد پایان جنگ جهانی اول را گرامی داشتیم - و من فکر میکنم بیشتر اروپاییها امروز آن جنگ را یک فاجعه تمام عیار تلقی میکنند که تمدن اروپایی را تضعیف کرد - ناسیونالیسم مهار نشده بود که به آن جنگ و 20 سال بعد به جنگ جهانی دوم انجامید. این نیز نوعی به رسمیت شناسی است.
ملی گراها میگویند مردم ما به رسمیت شناخته نشده اند. آنها فقط در صورتی به رسمیت شناخته میشوند که در کشور خودشان و تحت حاکمیت دولت خودشان زندگی کنند اما ما الان در امپراتوری اتریش، امپراتوری مجارستان، امپراتوری روسیه و در قلمرو سیاسی دیگران زندگی میکنیم و به عنوان یک انسانهای آزاد و برابر به رسمیت شناخته نشده ایم.
مشکل ملی گرایی مثل بسیاری از اشکال به رسمیت شناسی این است که تقاضا ابتدا به شکل تقاضا برای به رسمیت شناسی برابر آغاز میشود. ملیگراها میگویند ما میخواهیم فقط مثل کشورهای دیگر جهان باشیم. اما این سپس به سرعت به نوعی احساس برتری تبدیل میشود و تقاضای آنها در واقع این است که ما میخواهیم به عنوان انسانهای بهتر و برتر به رسمیت شناخته شویم. این تجربهای است که در ناسیونالیسم آلمانی در اواخر قرن نوزدهم مشاهده کردیم. تقاضای اولیه صرفا برای متحد کردن مردم آلمانی زبان مختلف در اروپای مرکزی و شرقی بود اما این تقاضا سپس به یک ناسیونالیسم متکبرانه تغییر ماهیت داد که تجلی نهایی آن در سوسیال ناسیونالیسم و آدولف هیتلر و فاجعهای بود که از دل آن بیرون آمد.
بنابراین، این هم شکلی نه چندان خوشایند از رسمیت یافتن است. به نظر من، چیزی هم که امروز در خاورمیانه به عنوان انگیزههای مذهبی به چشم میخورد عملا نوعی سیاست هویت است. بسیاری از جنگجویان جوانی که اروپا را و دیگر مناطق خاورمیانه را برای جنگیدن در کنار داعش ترک کردند، با چه انگیزهای این کار را کردند؟ آیا آنها به نوع خاصی از اسلام گرویده بودند؟ این محتمل است. میدانید که سعودیها روایت خاصی از اسلام را صادر میکنند که به این وضع انجامید. اما اگر به سابقه شخصی بسیاری از این جنگجویان دقت کنید، بسیاری از آنها مسلمانان اروپایی بودند که به نوعی دینداری والدین و اجداد خود و اسلام سنتی را رد کرده بودند اما احساس نمیکردند که به شکل مناسب و شایسته در جامعه اروپایی جذب شده اند. به نظر من، کاری که اسامه بن لادن و داعش کرد این بود که به آنها گفت شما عضوی از یک جامعه متفاوت هستید و به اروپا تعلق ندارید، بلکه عضوی از این امت اسلامی هستید که به آن ظلم میشود. به آنها میگفتند مسلمانان در سرتاسر جهان دارند کشته میشوند. میگویند وقتی اسامه بن لادن 13 ساله بود نزد والدینش در اتاق خواب رفت و شروع کرد به گریه کردن. او تصاویر و فیلم بدرفتاری با فلسطینیها در غزه را دیده بود و گفت به مسلمانان در همه جای دنیا ظلم میشود و آنها مورد بیحرمتی و بیاحترامی قرار میگیرند. این در واقع به نوعی زمینه را برای تشکیل یک سازمان تروریستی که وی موسس آن بود مهیا کرد. مقداری زیادی از شور و حرارتی که در این شکل افراطی از اسلام دیده میشود تلاش برای یافتن هویت بود. آنها دچار سردرگمی هویتی بودند و این ایدئولوژی به آنها میگفت شما مسلمانانی هستید که باید به خود افتخار کنید، شما عضوی از جامعهای هستید که یک سر آن در طنجه (سومین شهر مهم مراکش در نزدیکی جبلالطارق بین دریای مدیترانه و اقیانوس اطلس) و یک سر آن در اندونزی است. به شما دارد ظلم میشود، شما باید اختیار سرنوشت خود را در دست بگیرید و مبارزه کنید.
دیدگاه تان را بنویسید