لحظات هولناک یک گروه ارتشی
صدای انفجار گلولههای توپ و خمپاره حاصل از تبادل آتش نیروهای خودی و دشمن گه گاه به گوش میرسید. روزی به شدت گرم و آفتابی بود، ما همچنان از لابلای ساقههای خشک داخل نهر، در امتداد ساحل شرقی رودخانه به جلو میرفتیم.
به گزارش ایسنا، سرتیپ دوم باز نشسته ستاد منوچهر صابریان در آذر ماه ۱۳۲۰ در شهرستان مشهد متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همان شهرستان به پایان رساند. در مهر ماه ۱۳۴۰ وارد دانشکده افسری و در مهر ماه سال ۱۳۴۳ با درجه ستوان دومی توپخانه فارغالتحصیل شد. دورههای نظامی یک ساله مقدماتی و عالی رستهای توپخانه را در مرکز توپخانه و موشکها گذراند و در شهریور ماه سال ۱۳۵۶ جهت طی دوره فرماندهی و ستاد به دانشگاه جنگ واقع در تهران اعزام و در شروع انقلاب اسلامی به اخذ درجه فوق لیسانس نظامی مفتخر شد.
افسر تطبیق دهنده آتشهای پشتیبانی لشکر، معاون رئیس ستاد لشکر، رئیس رکن سوم لشکر، افسر عملیات قرارگاه عملیاتی جنوب مشاغلی هستند که این پیشکسوت ارتشی در طول جنگ به عهده داشته است. در طول جنگ به علت لیاقت و کاردانی به دریافت ارشدیت نظامی مفتخر شد. سرانجام در تاریخ ۰۱/۰۶/۶۹ با انجام ۲۹ سال خدمت صادقانه به افتخار بازنشستگی نائل آمد.
سرتیپ دوم باز نشسته ستاد منوچهر صابریان در خاطرهای روایت میکند: «در هر عملیات نظامی شناخت دشمن و شناسایی منطقه عملیات عامل اصلی موفقیت و تفوق به شمار میرود، بر همین اساس در زمان طرحریزی عملیات ثامن الائمه (ع)، عمدهترین تلاشهای طرحریزی عبارت بودند از: اعزام گشتیهای شناسایی، اعزام عناصر نفوذی به منطقه استقرار نیروهای دشمن و استفاده از آخرین عکسهای هوایی و غیره...
یکی از ویژگیهای عملیات ثامن الائمه (ع) این بود که فرماندهان عمل کننده و ستاد طراح، ضمن بهره برداری از اخبار و اطلاعات حاصله از گزارش واصله از گشتیهای شناسایی و سایر منابع اطلاعاتی، شخصاً مبادرت به شناسایی منطقه و معابر وصولی و موقعیت پستهای استراق سمع و دیده بانی میکردند. در راستای نیل به این منظور یکی از روزها (تقریباً اواسط تیرماه سال ۱۳۶۰) یک اکیپ شناسایی شامل فرماندهان تیپهای ۱و۳ (سرکار سرهنگ فرمنش و شادروان سرهنگ امینیان) با رؤسای رکن دومشان، از تیپ ۳ و فرمانده گردان ۱۱۰ سرگرد شهید پرویز حبرانی و از تیپ یکم فرمانده گردان ۱۳۶ سرگرد ایرائی با عناصری از ستاد لشکر شامل رئیس رکن سوم سرکار سرهنگ ۲ صدیق زاده، افسر عملیات سرکار سرگرد سروری، افسر مهندس لشکر سرکار سروان محبت الله کاظمی و خود من که با درجه سرهنگ دومی در محل، افسر تطبیق دهنده آتشهای پشتیبانی با ستاد لشکر همکاری داشتم به منظور شناسایی از منطقه عمومی سلمانیه محمدیه و نهر شادگان سلمانیه که مواضع پدافندی دشمن در آن منطقه بود با دو دستگاه جیپ «میول» روباز از سه راهی «دارخوین» به طرف نهر سلیمانیه عزیمت کردیم.
حدود ساعت ۱۰:۳۰ تا ۱۱ بود، پس از گذشتن از آبادی دارخوین در نزدیکی محمدیه از خودروها پیاده و به صورت انفرادی به راه افتادیم. ضمن رعایت همه جوانب و مسائل تاکتیکی، با آگاهی از اینکه دشمن در مواضع پدافندی شرق رودخانه کارون استقرار داشت به سمت جلو یعنی سه راهی نهر شادگان سلمانیه پیشروی کردیم، (شانه راست ما به سمت دشمن بود)، ضمن اینکه زمین منطقه و اطراف خود را از جنبههای تاکتیکی زیر نظر داشته و ارزیابی میکردیم.
صدای انفجار گلولههای توپ و خمپاره حاصل از تبادل آتش نیروهای خودی و دشمن گه گاه به گوش میرسید. روزی به شدت گرم و آفتابی بود، ما همچنان از لابلای ساقههای خشک داخل نهر، در امتداد ساحل شرقی رودخانه به جلو میرفتیم. خوشبختانه با توجه به اینکه همه عناصر شناسایی رعایت پوشش و اختفای را در حرکات میکردند و با وجود پستهای استراق سمع متعدد در مقدمترین مواضع پدافندی دشمن و دیدگاههای بسیار عالی که با امکانات وسیع مهندسی ساخته شده و کاملاً مسلط به منطقه بود، دیدهبانان عراقی متوجه حضور ما در منطقه نشدند و آتشی روی ما باز نشد.
دو دستگاه خودروی جیپ «میول» با فاصله ۶۰ - ۵۰ متری از یکدیگر با موتور روشن و با سرعت قدم انسانی پشت سرِ ما داخل نهر خشک شده حرکت میکردند به نحوی که نه صدای موتور آنها توجه دشمن را جلب میکرد و نه گرد و خاک حاصل از حرکت آنها به هوا بلند میشد. همراهان ما هریک ضمن زیر نظر داشتن منطقه و پیشروی به سمت جنوب، نکات مورد نظر خود را از منطقه استقرار نیروهای دشمن برداشت میکردند.
ساعت حدود ۱۲ ظهر بود که به سه راهی نهر شادگان رسیدیم. ادامه پیشروی به سمت جنوب دیگر در برنامه شناسایی ما نبود و به همین علت با منحرف شدن به سمت چپ، آرام آرام از منطقه زیر دید دشمن خارج شدیم و پس از طی مسافتی حدود ۴۰۰ تا ۵۰۰ متر در پناه یک دیوار عمودی خاکی در حاشیه نهر شادگان به یکدیگر نزدیک شدیم. در این هنگام که قصد داشتیم سوار خودروها شده و به طرف قرارگاه تاکتیکی لشکر در آبادی «خنافره» (جنوب غربی شادگان) به راه بیفتیم متأسفانه یکی از جیپها دچار نقص فنی شد و تلاش دوستان ما برای رفع عیب و روشن کردن آن به جایی نرسید و از طرفی جا گذاشتن خودرو در آن محل به مصلحت نبود، ناچار خودرو خراب را به خودروی دیگر بُکسل کردیم.
با خراب شدن یک جیپ الزاماً سه نفر از گروه شناسایی میبایستی در آن محل میماندند تا پس از رسیدن سایرین به مقصد، وسیلهای برای مراجعت آنها اعزام شود. به همین خاطر من و سرگرد سروری و سروان کاظمی افسر مهندس که در مقایسه با دیگران جوانتر و از نظر جسمی مستعدتر بودیم، در محل ماندیم و سایر همراهان راهی قرارگاه شدند. اما دوستان ما قبل از حرکت مختصر آب باقی مانده در قمقمههای خودشان را به ما دادند و قرار شد که به محض رسیدن به مقصد، خودرویی برای بازگشت ما بفرستند.
پس از حرکت آنها ما سه نفر تصمیم گرفتیم در مسیر مراجعت به قرارگاه و از داخل نهر خشک شده شادگان پیاده راه بیفتیم و تا جایی که ممکن است ضمن اینکه خودمان را از برد آتش توپخانه دشمن خارج میکنیم به قرارگاه نیز نزدیکتر شویم. تصمیم خودمان را به مرحله اجرا گذاشتیم. در ابتدا نیرو و توان کافی در خود برای این برنامه احساس میکردیم و با تکیه بر همان نیرو و توکل بر خداوند راهپیمایی را آغاز کردیم. زمانی حدود یک ساعت از شروع راهپیمایی ما گذشت، در حالی که گهگاه برای رفع تشنگی و مرطوب کردن لبهای خشکیده از آب گرم نزدیک به جوش قمقمه مینوشیدیم، گرمای هوا مرتباً رو به افزایش بود.
تابش اشعه سوزان آفتاب و نور خورشید عرق ما را در آورده بود، به طوری که مجبور شدیم بلوز کارمان را از تن درآوریم. سر و صورت و همه بدن ما خیس عرق بود و تشنگی و خستگی بر ما غلبه کرده بود و توان ادامه حرکت را از ما سلب مینمود. بدون اینکه با یکدیگر صحبتی بکنیم همچنان به سختی پیش میرفتیم، چشمان ما بی اختیار به دوردست و به سمتی که انتظار آمدن خودرو را داشتیم خیره شده بود، تشنگی مفرط باعث میشد که مرتباً به آب نزدیک به جوش قمقمه پناه ببریم، حدود دو ساعت و نیم از حرکت میگذشت و از رسیدن کمک و ماشین خبری نبود، در آن حالت ترجیح میدادیم که بدون توقف راهمان را ادامه دهیم و هر چه ممکن است خود را به مقصد نزدیک تر کنیم. در این موقع دیگر توان ادامه حرکت از ما سلب شده بود و به ناچار روی زمین دراز کشیدیم تا پس از تجدید قوا دوباره بلند شویم و به راه بیفتیم.
درست یادم نیست چه مدتی به این ترتیب سپری شد، انگار از فرط خستگی خوابمان برده بود و این شدت گرما و سوزش نور آفتاب بود که ما را به خود آورده بود. آب قمقمه دیگر ته کشیده بود، فقط جرعهای باقی بود که آن هم خورده شد. به زحمت بلند شدیم و مجدداً لنگ لنگان به راه افتادیم. باورمان نمیشد حدود سه ساعت و نیم تا چهار ساعت در آن شرایط نامساعد و دشوار پیاده روی میکردیم، به دور دست طرف قرارگاه و آبادی خنافره که نگاه میکردیم جز سراب چیزی دیگر به چشم نمیخورد.
هنوز خیلی راه بود و متأسفانه هیچ خبری، گرد و خاکی که ناشی از حرکت خودرو از دور دست باشد دیده نمیشد. در این موقع امیدوار بودیم که هلی کوپترهای هوانیروز بالای سرمان پرواز کنند و ما را میبینند و نجاتمان میدهند. چشمان ما در آن روشنایی خیره کننده بعد از ظهر گرم و آفتابی، سیاه و تاریکی میکرد (جز سیاهی هیچ چیز را نمیدید) پاهایمان به سختی تحمل سنگینی بدن ما را داشت. کویر دهشتناک و نیزارهای بلند که دید ما را محدود میساخت، هولناکتر شده بود.
فکر میکنم ساعت حدود پنج و نیم بعد از ظهر بود که ناگهان سروان کاظمی که اندکی از ما جلوتر بود فریاد زد: خاک! … و به گوشه افق اشاره کرد. با چشمان ورم کرده گوشه افق را جستوجو کردیم. لحظاتی بعد خاک ناشی از حرکت خودرویی را در کنار افق مشاهده کردیم. با بلند کردن لباسها به وسیله نیهای خشک شروع به علامت دادن کردیم. متوجه ما شدند و سرانجام با رسیدن خودرو، این تراژدی وحشتناک به پایان رسید.»
دیدگاه تان را بنویسید